سیاست و بازاریابی - «درماندگی آموختهشده» زمانی اتفاق میافتد که افراد تصور میکنند رویدادها در کنترل آنها نیستند و براساس تجربیاتی که در گذشته کسب کردهاند، دیگر «زیاد تلاشکردن» را مساوی با «موفقشدن» نمیدانند.
در علم روانشناسی، شرایطی وجود دارد که افراد براساس تجربیاتی که در گذشته کسب کردهاند، دیگر «زیاد تلاشکردن» را مساوی با «موفقشدن» نمیبینند. این تجربیات میتواند چیزی مانند سرکوفتهای اطرافیان و ناکامیهای مستمر و طولانی و مداوم خودشان باشد. این افراد با بدبینی بسیار زیاد در وجودشان، معتقدند که با انجامدادن هیچ کاری دیگر نمیتوانند موفق باشند. مارتین سلیگمن ، روانشناسی بود که اولینبار این موضوع را با نام «درماندگی آموختهشده» مطرح کرد. داشتن اعتمادبهنفس، یکی از موضوعات حیاتی در دنیای امروز است. سلیگمن در همین رابطه و چالشی مستقیم، مفهومی را بهعنوان جایگزین پیشنهاد میدهد که ساختاری متفاوت دارد. سلیگمن در نقطهی مقابل «درماندگی آموختهشده»، «خشنودی آموختهشده» را معجزه مینامد. مطالعات نشان میدهند که درصد درخورتوجه و تکاندهندهای در جامعه مبتلا به افسردگی هستند؛ بااینحال، میزان افسردگی در کودکانی که خوشبینی را آموزش دیدهاند، تا 50 درصد کاهش پیدا میکند.
نظریهی درماندگی آموختهشده را اولینبار مارتین سلیگمن، روانشناس مثبتگرا، مطرح کرد. سلیگمن پس از فارغالتحصیلشدن از دبیرستان در دانشگاه پرینستون مشغول درسخواندن شد و سال 1964 مدرک لیسانس و سال 1967 مدرک دکتری روانشناسی خود را از دانشگاه پنسیلوانیا گرفت. سال 1996، سلیگمن با بیشترین رأی در تاریخ این سازمان، بهعنوان رئیس انجمن روانشناسی آمریکا انتخاب شد. مارتین سلیگمن تحتتأثیر روانشناسان پیش از خود مثل آبراهام مازلو و کارل راجرز قرار گرفته بود. سال 2002، او سیویکمین روانشناس برجستهی قرن انتخاب شد. سلیگمن را با روانشناسی مثبتگرا میشناسند. روانشناسی مثبتگرا یکی از زیرمجموعههای روانشناسی علمی و برپایهی تحقیقات گسترده است. مارتین سلیگمن نخستینبار بهطور جدی و رسمی به این حوزه توجه نشان داد. سلیگمن یکی از روانشناسان و نظریهپردازان بزرگ معاصر است. او بیش از پنجاه سال از عمرش را در راه مطالعهی حوزهی روانشناسی صرف کرده و انواع آزمایشها عجیبوغریب را انجام داده است. ازجمله نظریات مهم او که سبب شهرتش شد، نظریهی «درماندگی آموختهشده» است. معنای کلی این نظریه معرف منفیترین حالتی است که از درک خود داریم. سلیگمن مفهوم درماندگی آموختهشده را بهعنوان حالت ویژهای تعریف میکند که اغلب در نتیجهی اعتقاد فرد مبنیبر در کنترلنبودن رویدادها در او ایجاد میشود. بهعبارتدیگر، بعد از یک رشته تجربه که در آن پاسخهای فرد در نتیجهی رفتار او تغییر نمیکنند، فرد میآموزد رفتار و نتیجهی رفتار او از یکدیگر مستقل هستند. درماندگی آموختهشده پدیدهای است که هم در انسانها هم در حیوانات مشاهده میشود. در چنین وضعیتی، فرد در تصورات مغموم و افسردهی خود انتظار دارد ناراحتی و درد و رنجی را تجربه کند که از آن راه گریزی نیست. در انتهای این مسیر، آن انسان یا حیوان شرطیشدن را تجربه میکند و دیگر برای پرهیز از این درد و رنج تلاشی نمیکند. قسمت ناراحتکنندهی ماجرا آنجاست که موجود حتی اگر فرصتی داشته باشد از آن شرایط فرار کند، مطلقا به فرار تمایلی ندارد. درماندگی آموختهشده زمانی تجربه خواهد شد که انسانها یا حیوانات به این درک میرسند که روی اتفاقات پیرامونشان کنترلی ندارند
پس مشخص شد درماندگی آموختهشده زمانی تجربه میشود که انسانها یا حیوانات به این درک میرسند که روی اتفاقات پیرامونشان کنترلی ندارند. در این شرایط، آنها احساس درماندگی میکنند و بر همین اساس فکر و رفتار خواهند کرد. علت نامگذاری این پدیده به درماندگی آموختهشده این است که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد و بهمرور آن را میآموزد. انسانها با این باور بهدنیا نمیآیند که کنترلی روی رویدادهای پیرامونش ندارند. آنها از ابتدای تولد اینگونه تصور نمیکنند که تلاش برای کنترل امور امری بیفایده است. درماندگی آموختهشده رفتاری است که انسانها آن را میآموزند. شرطیشدن این رفتار بهدلیل اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ میدهند و او کنترلی روی آنها ندارد یا حداقل خودش گمان میکند روی آنها هیچ کنترلی ندارد. درماندگی آموختهشده میتواند عاملی برای طیف گستردهای از موقعیتهای اجتماعی باشد. زمانیکه به ناتوانی آموختهشده مبتلا شوید، احتمال گرایش به راههای جایگزین و میانبر زیاد میشود. ممکن است با این باور که نمیتوانید پولدار شوید، دست به کار خلاف بزنید یا دانشآموزی برحسب تجربهی قبلی که نتیجهی مناسبی نگرفته بود، تقلب را تنها راهحل موجود ببیند. رفتارهایی مانند پُزدادن و تظاهر به آنچه نداریم و دروغ گفتن پیدرپی در این گروه قرار میگیرند. در عصر امروز، نظریههای متفاوتی دربارهی افسردگی ارائه شدهاند که از بین آنها میتوان به «افکار خودکار» اشاره کرد. افکار خودکار عقیده دارد که «تو اگر فکرت را عوض کنی، حالت نیز عوض میشود». برایناساس، فرد افسرده تولید کلافی سردرگم از باورهای منفی را آغاز میکند که او را بیشتر افسرده یا مضطرب میکند. سؤالات بسیاری را میتوان در این زمینه مطرح کرد. برای مثال، مشخص نیست خشنودی آموختهشده هم میتواند بهصورت بنیان فکری پیشرونده عمل کند یا نه.
بهعنوان مثال، دیدگاه الیس (درمان عقلانی و هیجانی و رفتاری) چنین است. در آن دیدگاه، نیز درمانگر روی باورهای غیرمنطقی و نامعقول مراجع کار و با فنونی چون نفیکردن تلاش میکند اسنادها و نگرشهای شخص را دستخوش دگرگونی کند. یک فکر وجود دارد؛ فکری کاملا مشخص که شما ممکن است براساس آن فکر بهسرعت دست به کار شوید. شاید نخستین جرقههای درماندگی آموختهشده هنگامی به ذهن سلیگمن جوان رسید که پدرش را در وضعیتی نهچندان مناسب میدید. پدر او با اینکه فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای معتبر و دارای مدرک کارشناسی ارشد بود؛ اما در بحبوحهی بحرانهای داخلی آمریکا، خیال میکرد که تنها باید یک شغل داشته باشد تا بتواند شکم بچههایش را سیر کند. او این توانایی را در خود نمیدید که استاد دانشگاه شود و تدریس کند. این جرقههای کوچک هنگامی در ذهن سلیگمن شعلهورتر شد که به آزمایشگاه ریچارد سالومون ، یکی از دانشمندان معروف روانشناسی یادگیری، در دانشگاه پنسیلوانیا رفت. در این آزمایشگاه، آزمایشی روی تعدادی سگ برای گسترش نظریهی شرطیسازی کلاسیک انجام میگرفت. او با دیدن این آزمایش به راز مهمی پی برد که بعدها نظریهی «درماندگی آموختهشده» (LearnedHelplessness) مشهور شد.
درماندگی آموختهشده به دو دسته زیر تقسیم شده است: درماندگی عمومی: حالتی است که فرد شرایط و جامعه و دیگران را مقصر شکست میداند. درماندگی فردی: شخص خودش را سرزنش میکند که برخلاف دیگران توانایی انجام کاری را ندارد. سلیگمن در آزمایش سگها چه کاری انجام داد؟
اواخر دههی 1960 و اوایل دههی 1970، سلیگمن برای اثبات تراوشهای ذهنیاش بهکمک استیون مایر طراحی جالبی انجام داد و تعدادی سگ برای این آزمایش انتخاب کرد. این دو نفر آزمایشهایی انجام دادند که پایه و اساس درماندگی آموختهشده را شکل داد. در آن زمان، مایر و سلیگمن برای نظریهی درماندگی آموختهشده آزمایشهای خود را روی سگها انجام میدادند و واکنش آنها را به شوکهای الکتریکی بررسی میکردند. برخی از سگها قبل از قرارگرفتن در جعبه، شوکهایی دریافت میکردند که نمیتوانستند آن را کنترل یا پیشبینی کنند. در این آزمایش، این سگها و سگهایی که هیچ شوکی دریافت نکرده بودند، داخل جعبهای با دو اتاقک قرار میگرفتند. این دو اتاقک با دیوارهی کوتاهی از هم جدا شده بودند و فقط در کف یکی از این اتاقکها برق جریان داشت. زمانیکه این دو محقق سگها را درون جعبه قرار دادند و به کف یکی از اتاقکها جریان برق وصل کردند، به موضوع عجیبوغریبی پی بردند. برخی از سگها حتی تلاش نکردند از روی دیوارهی کوتاه میان دو اتاقک بپرند و به اتاقک دیگری بروند که مشکلی برایشان ایجاد نمیکرد. درواقع سگهایی که پیش از این به آنها شوک الکتریکی وارد شده بود؛ اما هیچ راهگریزی نداشتند، وقتی در جعبهی دارای دو اتاقک قرار میگرفتند، تلاش نمیکردند از روی دیوارهی کوتاه میان دو اتاقک بپرند. سگهایی از روی این دیواره میپریدند که پیشازاین در چنان وضعیت (واردشدن شوک بدون راه فرار) قرار نگرفته بودند. سلیگمن و مایر برای بررسی بیشتر این پدیده تصمیم گرفتند گروه جدیدی از سگها را کنار هم جمع و آنها را به سه دسته تقسیم کنند: سگهای گروه اول را برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بستند؛ اما هیچگونه شوکی به آنها وارد نکردند. سگهای گروه دوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آنها شوک الکتریکی وارد شد؛ ولی برای خلاصشدن از این شوک کافی بود با بینی خود یک پنل را فشار دهند. سگهای گروه سوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آنها شوک الکتریکی وارد شد؛ اما برای خلاصشدن از این شوک راه گریزی نداشتند.
آزمایشهای درماندگی آموختهشده حاکی از آن بود که برای درماندگی فقط یک علاج وجود دارد. در فرضیهی سلیگمن، سگها هیچ تلاشی برای فرار صورت نمیدادند چون تصورشان این بود که نمیتوانند برای قطعکردن شوک الکتریکی کاری انجام دهند. برای تغییردادن این تصور بهصورت فیزیکی سگها را برداشتند و پاهایشان را تکان دادند، یعنی فعالیتی را شبیهسازی کردند که سگها برای فرار از شوک الکتریکی باید انجام میدادند. حداقل باید دو بار این کار انجام میگرفت تا سگها در نهایت با میل و خواستهی خودشان حاضر میشدند از روی مانع بپرند. جالب اینجا است که پاداش، جایزه یا مشاهدهی نحوهی پریدن سایر سگها از روی دیواره، هیچ تأثیری روی سگهای درماندهی گروه سوم نداشت. پس از این آزمایشهای دیگری هم صورت گرفت که تأثیر اندوهبار عدم توانایی در کنترل شرایط آزارنده را تأیید میکرد. بهعنوان مثال در یک آزمایش، گروهی از انسانها در یک آزمون ذهنی شرکت کردند، درحالیکه صداهای آزاردهندهای در محیط وجود داشت و حواس آنها را پرت میکرد. کسانی که میتوانستند با فشردن یک دکمه این صدا را قطع کنند، به خودشان زحمت ندادند که چنین کنند؛ اما عملکردشان در این آزمون خیلی بهتر بود از کسانی که نمیتوانستند این صدا را قطع کنند. درواقع اینکه افراد میدانستند هر وقت بخواهند میتوانند از شر این صدا خلاص شوند، تأثیر منفی و نامطلوب آن را از بین میبرد.
«گویند بطی در آب روشنایی ستاره میدید، پنداشت که ماهی است. قصدی میکرد تا بگیرد و هیچ نمییافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید، فرو گذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی گمان بردی که همان روشنایی است، قصدی نپیوستی و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.» این حکایت درخشان کلیله و دمنه وضعیتی را توصیف میکند که در روانشناسی امروزی به آن درماندگی آموختهشده (Learned helplessness) میگویند. وقتی شخصی (حیوان یا انسان) بارها تلاش کرده اما موفق نشود به این نتیجه میرسد که تلاش و کوشش عامل موفقت نیست و در نتیجه از تلاشکردن دست میکشد. مارتین سلیگمن قرنها بعد از نگارش کلیله و دمنه با آزمایش روی حیوانات این نظریه را ثابت کرد. شاید اگر پدر مارتین سلیگمن، در دوران کودکی او سکته نکرده بود و نیمی از بدنش از کار نیفتاده بود، یا اگر استیو مایر (Steve Maier)، در فقر و ضعف مالی بزرگ نشده بود، شاید آنچه امروز یکی از تجربیات زیربنایی روانشناسی مثبتگرا را تشکیل میدهد، شکل نمیگرفت. این نگاه مارتین سلیگمن به درماندگی است. او در کتاب خوش بینی آموختهشده، وقتی خاطرات سالها تحقیق خود در زمینهی درماندگی را نقل میکند، دو عامل بالا را با تأکید مورد اشاره قرار میدهد
شخصی را تصور کنید که تلاش کرده؛ اما نتیجهای نگرفته است. شخصی دیگری را تصور کنید که بدون انجامدادن هیچ تلاشی، به نتیجهی مطلوب خود رسیده است. این دو شخص، هردو میتوانند درمعرض درماندگی آموختهشده قرار بگیرند؛ زیرا بین پاسخ و پیامد، ارتباط علی و معلولی ندیدهاند. ما انسانها نیز در بسیاری از موارد، توانایی این را داریم تا دیگران را درمعرض درماندگی آموختهشده قرار دهیم. والدینی را تصور کنید که به کارنامهی فرزند خود نگاهی میاندازند. آنها با دیدن نمرهی 15 در کارنامهی فرزند خود خوشحال نمیشوند؛ در عوض به 5 نمرهای که غلط نوشته و منجر به گرفتن این نمره شده است، نگاه میکنند و عمیقا فرزند خود را سرزنش میکنند. این والدین بهراحتی فرزند خود را درمعرض درماندگی آموختهشده قرار دادهاند. مدیری را تصور کنید که بدون توجه به مدرک متقاضیان خود برای استخدام، تمام افراد فارغالتحصیل از تمام دانشگاههای اعم از خوب یا بد را در یک کفهی ترازو قرار میدهد و هیچ توجهی به قابلیتهای افرادی که از دانشگاههای برتر فارغالتحصیل شدهاند، ندارد. این مدیر نیز بهراحتی تمام متقاضیان خود را درمعرض درماندگی آموختهشده قرار میدهد. زیرا بین تلاشی که کردهاند و نتیجهای که از آن آنها شده است، هیچ سنخیتی وجود ندارد. درماندگی آموختهشده در کودکان
شروع درماندگی آموختهشده معمولا از کودکی و سنین پایینتر است. زمانیکه کودکان از حامیان و والدین خود برای چالشهای پیش رو درخواست کمک میکنند و با بیتوجهی آنان مواجه میشوند. در صورت تکرار این رفتار، باور ناتوانی در آنها تا سنین نوجوانی و جوانی همراه خواهد بود. کودکانی که در سنین کم تجربهی تجاوز جنسی را داشتهاند، حتی در سنین بالاتر هم احساس بی ارزش بودن و ناتوانی میکنند. داستانی وجود دارد دربارهی اینکه چگونه فیلهای کوچک را در هند تربیت میکنند. فیل کوچک به درختی بسته میشود. سعی میکند خودش را رها کند، ولی از آنجا که به اندازهی کافی قوی نیست، نمیتواند طناب را شل کند. پس از چندین بار سعیکردن و نتوانستن، فیل شرایط را میپذیرد. بعدها که فیل به اندازه کافی بزرگ و قدرتمند شد نیز سعی نمیکند خودش را رها کند، اگرچه به آسانی میتواند طناب را پاره کند. فیل آموخته است که هرگز بهتنهایی نمیتواند خود را آزاد کند بنابراین هرگز سعی نمیکند؛ چرا که فکر میکند آزادی غیر ممکن است.
مارتین سلیگمن درماندگی آموختهشده را به این صورت بسط داد که در برخی از موقعیتهای دردآور و دشوار که فرد احساس میکند هیچ راه خلاصی از آن نیست، تصوری در خاطرات وی ساخته میشود که هیچ راه خلاصی نیست و این را به تمام موقعیتهای زندگی تعمیم میدهد. در شرایط درماندگی آموختهشده فرد هیچ تلاشی از خود نشان نمیدهد. او با خود میگوید: «تلاشهای قبلی من ناکام بود؛ بنابراین تلاشهای بعدی من هم ناکام خواهد بود» سلیگمن این توجیه را به افراد افسرده و بدبین نیز نسبت داد. طبق توجیه سلیگمن بیتفاوتی و منفعل بودن آنها، نشانههای رفتاری درماندگی آموختهشده هستند. افراد این نشانهها را در واکنش به تجربیات قبلی نشان میدهند که در آنها، دیگران باعث شدند احساس کنند قدرت کنترلکردن سرنوشت خودشان را ندارند. البته مطالعات بعدی او نشان داد این موضوع شامل همه نمیشود. افراد موفق بعد از بارها ناکامی، تسلیم شرایط نشدهاند و شانس خود را مجددا امتحان کردهاند. طبق این مطالعات، حدود یک سوم انسانها تسلیم پدیدهی درماندگی آموختهشده نمیشوند. درهستهی مرکزی بدبینی، پدیدهای درماندگی (Helplesness) وجود دارد. درماندگی مرحلهای است که در آن گمان میکنید انتخابهای شما تأثیری بر آنچه برایتان روی میدهد، ندارند. برای مثال اگر من به شما قول دهم اگر تا صفحهی 30 این کتاب را بخوانید، به شما هزار دلار خواهم داد، احتمال دارد شما قبول کنید. اگر به شما هزار دلار پیشنهاد بدهم به شرط آنکه مردمک چشمتان را بهطور ارادی تنگ و گشاد کنید هم شاید بپذیرید؛ اما درآن موفق نخواهید شد. شما در انجام این کار ناتوانید. خواندن صفحات یک کتاب در کنترل شما است؛ اما تغییر اندازهی مردمک چشم دست شما نیست. در شرایط درماندگی آموختهشده، فرد با خود میگوید: «تلاشهای قبلی من ناکام بود؛ بنابراین، تلاشهای بعدی من هم ناکام خواهد بود»
زندگی در اوج درماندگی آغاز میشود. نوزادان نمیتوانند به خودشان کمکی جز بازتابها کنند. وقتی که آنها گریه میکنند، مادر سر میرسد. اگرچه این بدان معنا نیست که او میتواند مادرش را برای آمدن در کنترل خود درآورد؛ اما گریهکردن برای یک نوزاد پاسخ و بازتابی در مقابل درد و ناراحتی اوست. نوزاد انتخاب دیگری به جز گریهکردن ندار. تنها یک گروه از ماهیچهها دراختیار نوزاد هستند و آن ماهیچههای درگیر در فرایند مکیدن است. سالها پس از بزرگشدن نیز ممکن است همان احساس درماندگی به سراغمان بیاید. ممکن است توانایی راه رفتن را ازدست بدهیم، یا توانایی دفع که در دو سالگی کسب کرده بودیم، دوباره در بدن ما از بین برود. حتی ممکن است توان سخن گفتن یا اندیشیدن را هم به دلایلی از دست بدهیم. زمان طولانی نوزادی تا سالهای بزرگسالی، سالهایی است که رفتهرفته درماندگی جای خود را به کنترل میدهد. کنترل فردی یعنی توانایی تغییر شرایط توسط فرد؛ که نقطهی مقابل درماندگی است. در سه یا چهار سالگی، نوزاد بخشهایی از حرکت دستها و پاها را به کنترل خویش در میآورد. اگر همه چیز خوب پیش برود و او از نظر روانی و جسمانی سالم باشد کمکم از درماندگی بهسوی کنترل شخصی حرکت خواهد کرد. خیلی چیزها در زندگی، خارج از کنترل ما هستند؛ رنگ چشم، قد و هیکل و تشنگی وسط بیابان، اما کارهای زیادی را نیز تحت کنترل خویشتن داریم.
علم روانشناسی همیشه به سبک اندیشه یا رفتارها و بهطور کلی خود افراد تمرکز نمیکند. به گفتهی سلیگمن، وقتی که او مدرک دانشگاهی خود را گرفت، روانشناسان را محصول محیط میدانستند. فرض غالب این بود که مردم به واسطهی سائقهای درونیشان یا انگیزههای بیرونی به پس و پیش رانده میشوند و این راندهشدن ناشی از نظر فرد در رابطه با آنچه برایش پیش آمده است. فرویدیها عقیده دارند کشمکشهای حل نشدهی کودکی، رفتار بزرگسالی را به وجود میآورند. بی اف اسکینر هم بر این باور است که رفتار در اثر تقویت تکرار میشود. کردارشناسان براین باورند که رفتارهای ما ناشی از الگوهای پایداری هستند که به وسیلهی ژنها پدید میآیند و رفتارگرایانی چون کلارک هال میگویند جاندار همیشه در جهت کاهش نیازهایی که از نظر او منطقی هستند، تلاش میکند. سلیگمن طبق بررسی 25 سالهی افراد خوشبین و بدبین، معتقد است راه تشخیص افراد بدبین این است که آنها باورهای منفی و هر رویداد منفی که برایشان اتفاق میافتد را سالها نزد خود نگه میدارند. اما در نقطهی مقابل، خوشبینها کسانی هستند که با سختیهای دنیا کنار میآیند، در شکستها دنبال نقاط مثبت میگردند و باور به شکست را کنار گذاشتهاند. خوشبینها شکست، رویدادهای منفی، بدشانسیها و رفتارهای دیگران را به خودشان مرتبط نمیدانند.
شناسایی افراد بدبین کار آسانی نیست؛ بسیاری ازاین افراد در سایه زندگی میکنند. آزمونها کسانی را بهعنوان افراد بدبین شناسایی کردهاند که هرگز فکرش را هم نمیکردند که آدم بدبینی باشند،. با اینکه بهنظر میرسد بدبینی عامل ریشهدار و پایداری باشد؛ اما یافتهها نشان میدهند که میتوان آن را تغییر داد و بدبینها میتوانند خوشبینی را بیاموزند. این کار نه به واسطهی تکرار طوطیوار یک جمله مانند «هر روز هر طور شده بهتر و بهتر میشوم»، بلکه با آموختن مهارتهای شناختی جدید، حتی بسیار دورتر از آزمایشگاهها و کلینیکهایی که توسط روانشناسان و روانپزشکان اداره میشوند یا با ارزیابیهای موشکافانهی روانی، امکانپذیر است. اگر شما یا بستگانتان گرفتار بدبینی شدهاید، این درمان به شما کمک خواهد کرد تا آن را شناخته و با آموزش روشهایی که تاکنون هزاران نفر را از دام افسردگی نجات دادهاند خود را مداوا کنید و در دل تاریکیها بهدنبال نور بگردید. تبعات درماندگی آموختهشده در فرد و اجتماع
با وجود اینکه شاید واضح بهنظر نرسد؛ اما بسیاری از مشکلات اجتماعی که تجربه میکنیم، ناشی از درماندگی آموختهشده است. مشکلات عمیقی مانند اعتیاد، ترس از شکست یا حتی موفقیت، مشکلات متداولی که بین زوجها رواج دارد، افسردگی و بسیاری از اختلالهای روانی انسانها ناشی از این مسئله است که تصور میکنند نمیتوانند هیچ کنترلی بر سرنوشت خود داشته باشند. برای آزمایش مجدد تبعات درماندگی آموختهشده بر حیوانات نیز، آزمایش درماندگی آموختهشده اینبار روی تعدادی موش اجرا شد. به دستهی اول که درماندگی آموختهشده داشتند و دستهی دوم که این درماندگی را نداشتند، سلولهای سرطانی تزریق شد. مشاهده شده بود که موشهای آزمایشگاهی دستهی دوم، در دفع سلولهای سرطانی موفقتر بودند. در انسانها نیز، کسانی که حس میکنند روی زندگیشان کنترل مؤثری ندارند، بدنشان استعداد بیشتری برای بیمارشدن دارد. در نقطهی مقابل، انسانهایی که باور دارند میتوانند سرنوشت خود را تغییر دهند و توانایی این تغییر نیز در دستان آنها است، از بیماریها و امتحانهای زندگی سربلندتر خارج میشوند.
http://www.PoliticalMarketing.ir/fa/News/184863/هر-آنچه-باید-درباره-درماندگی-آموختهشده-و-تبعات-آن-بدانید